کد مطلب:245376 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:358

شهادت و بعضی از احوال آن حضرت
سن شریف آن حضرت در وقت وفات والد بزرگوارش نه سال بود، و بعضی هفت نیز گفته اند، و در هنگام شهادت حضرت امام رضا (علیه السلام) آن جناب در مدینه بود، و بعضی از شیعیان از جهت صغر سن در امامت آن جناب تأملی داشتند، تا آنكه علما و افاضل و اشراف و اماثل شیعه از اطراف عالم متوجه حج گردیدند، و بعد از فراغ از مناسك حج به خدمت آن جناب رسیدند، و از وفور مشاهده ی معجزات و كرامات و علوم و كمالات اقرار به امامت آن منبع سعادت نمودند، و زنگ شك و شبهه از آینه خاطرهای خود زدودند، حتی آنكه كلینی و دیگران روایت كرده اند كه در یك مجلس یا در چند روز متوالی سه هزار مسئله از غوامض مسایل از آن معدن علوم و فضایل سؤال كردند، و از همه جواب شافی شنیدند.

چون مأمون را بعد از شهادت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) مردم بر زبان داشتند و او را هدف طعن و ملامت می ساختند، می خواست كه به ظاهر خود را از آن جرم و خطا بیرون آورد. چون از سفر خراسان به بغداد آمد، نامه ای به خدمت امام محمدتقی (علیه السلام) نوشت، به



[ صفحه 1217]



اعزاز و اكرام تمام آن جناب را طلبید.

چون حضرت به بغداد تشریف آوردند، پیش از آنكه آن ملعون را ملاقات كند، روزی آن ملعون به قصد شكار سوار شد، در اثنای راه به جمعی از كودكان رسید كه در میان راه ایستاده بودند و حضرت امام محمدتقی (علیه السلام) نیز در میان ایشان ایستاده بود، چون كودكان كوكبه او را مشاهده كردند، پراكنده شدند، و حضرت از جای خود حركت نفرمود، با نهایت تمكین و وقار در مكان خود قرار داشت تا آنكه مأمون به نزدیك آن حضرت رسید، از مشاهده ی انوار امامت و جلالت و ملاحظه آثار متانت و مهابت آن حضرت متعجب گردید عنان كشید، و در آن وقت سن شریف آن حضرت یازده سال بود.

پرسید كه: ای كودك چرا مانند كودكان دیگر از سر راه دور نشدی، و از جای خود حركت ننمودی؟ حضرت فرمود: ای خلیفه راه تنگ نبود كه بر تو گشاده گردانم، و جرمی و خطایی نداشتم كه از تو بگریزم، و گمان ندارم كه بی جرم تو كسی را در معرض عقوبت درآوری؛ از استماع آن سخنان تعجب مأمون زیاده گردید، و از مشاهده ی حسن و جمال او دل از دست داد.

پس پرسید كه: ای كودك چه نام داری؟ گفت: محمد نام دارم، گفت: پسر كیستی؟ گفت: پسر علی بن موسی الرضا، چون نسب شریفش را شنید تعجبش زایل گردید، و از استماع نام آن امام مظلوم كه شهید كرده بود و آن شقی مجرم بود، منفعل گردید، و صلوات و رحمت بر آن حضرت فرستاد و روانه شد.

چون به صحرا رسید، نظرش بر دراجی افتاد، بازی از پی او رها كرد، آن باز مدتی ناپیدا شد، چون از هوا برگشت ماهی كوچكی در منقار داشت كه هنوز بقیه حیاتی در آن بود، مأمون از مشاهده ی آن



[ صفحه 1218]



حال در شگفت شد، آن ماهی را در كف گرفت و معاودت نمود، چون به همان موضع رسید كه در هنگام رفتن حضرت را ملاقات كرده بود، باز دید كه كودكان پراكنده شدند، و حضرت از جای خود حركت نفرمود، گفت: ای محمد این چیست كه در دست دارم؟ حضرت با الهام ملك علام فرمود: حق تعالی دریایی چند خلق كرده است كه ابر از آن دریاها بلند می شود، و ماهیان ریزه با ابر بالا می روند، و بازهای پادشاهان آنها را شكار می كنند، و پادشاهان آنها را در كف می گیرند و برگزیدگان سلاله نبوت را به آنها امتحان می نمایند، مأمون از مشاهده ی این معجزه تعجبش افزون شد و گفت: حقا كه تویی فرزند امام رضا (علیه السلام) و از فرزند آن امام بزرگوار این عجایب و اسرار بعید نیست، پس آن حضرت را طلبید و اعزاز و اكرام بسیار نمود، و اراده كرد كه ام الفضل دختر خود را به آن حضرت تزویج نماید.

و از استماع این قضیه بنی عباس به فغان آمدند و نزد مأمون جمعیت كردند و گفتند: خلعت خلافت كه اكنون بر قامت بنی عباس درست آمده، و این شرف و كرامت در ایشان قرار گرفته چرا می خواهی كه از میان ایشان به در بری، و بر اولاد علی بن ابیطالب قرار دهی، با آن عداوت قدیم كه در میان سلسله ما و ایشان بوده است، و آنچه در حق امام رضا (علیه السلام) كردی خاطرهای ما همیشه از آن نگران بود تا آنكه مهم او كفایت شد؟ مأمون گفت: سبب آن عداوت پدران شما بودند، اگر ایشان خلافت ایشان را غصب نمی كردند، عداوتی در میان ما و ایشان نبود، و ایشان سزاوارترند به امامت و خلافت از ما، ایشان گفتند: این كودكی است خردسال و هنوز اكتساب علم و كمال ننموده است، اگر صبر كنی كه او كامل شود، و بعد از آن به او مزاوجت نمایی انسب خواهد بود، مأمون گفت: شما ایشان را



[ صفحه 1219]



نمی شناسید، علم ایشان از جانب حق تعالی است و موقوف بر كسب و تحصیل نیست، و صغیر و كبیر ایشان از دیگران افضلند. و اگر خواهید شما را معلوم شود، علمای زمان را جمع كنید و با او مباحثه نمایید.

ایشان یحیی بن اكثم را كه اعلم علمای ایشان بود، و در آن وقت قاضی بغداد بود اختیار كردند، و مأمون مجلسی عظیم ترتیب داد، و یحیی بن اكثم و سایر علماء و اشراف را جمع كردند، و از علوم و كمالات آن حضرت آنقدر ظاهر شد كه جمیع مخالفان اقرار به فضل آن حضرت كردند، و بنی عباس را مجال اعتراض نماند.

پس مأمون در آن مجلس دختر خود ام الفضل را به عقد آن حضرت درآورد، و نثارهای نمایان و بخششهای بی پایان ترتیب داده بر خواص و عوام و اشراف و اعیان قسمت كرد، و مدتی آن حضرت را نزد خود مكرم و معزز می داشت، و ام الفضل با آن حضرت موافقت نمی نمود به سبب آنكه آن جناب میل به كنیزان و زنان دیگر می فرمود، و مادر امام علی نقی (علیه السلام) را بر او ترجیح می داد، و به این جهت مكرر نزد مأمون شكایت می كرد، و مأمون گوش به شكایت او نمی داد، آنچه به امام رضا (علیه السلام) كرده بود دیگر متعرض اذیت اهل بیت رسالت شدن را مناسب دولت خود نمی دانست.

سید ابن طاووس و صاحب كشف الغمه روایت كرده اند از حكیمه دختر امام رضا (علیه السلام) كه گفت: بعد از فوت برادرم روزی به دیدن زوجه اش ام الفضل رفتم، و بعد از آنكه بسیار بر او گریست و از صفات مرضیه او مذكور ساخت، گفت: ای عمه اگر خواهی به نقلی عجیب از او تو را خبردار گردانم كه مثل آن نشنیده باشی؟ گفتم: بگو، گفت: روزی در خانه خود نشسته بودم كه زنی خوش صورت خوش



[ صفحه 1220]



محاوره به دیدن من آمد، چون پرسیدم كه: تو كیستی؟ گفت: من از اولاد عمار بن یاسرم و زن ابوجعفر محمد بن علیم، من خود را در حضور او ضبط كردم. چون رفت، حسدی و غیرتی كه زنان را می باشد چنان در من اثر كرد كه ضبط خود نتوانستم كرد و به غصه تمام آن روز را به شب رسانیدم.

چون نصفی از شب رفت، گریان و نالان به خدمت پدرم مأمون رفتم و گفتم: با من چنان و چنین كرده، و زنان بر سر من می خواهد، چون حرف می زنم با او تو را و عباس را و تمامی پدران تو را دشنام می دهد، مأمون در آن حال چنان مست شراب بود كه خبر از خود نداشت و از استماع این سخنان در خشم شد، برخاست و شمشیری برداشت و خادمان همراهش رفتند. چون به بالین ابوجعفر رسید او را در خواب دید، شمشیر كشید و به گمان حاضران او را پاره پاره كرد و برگشت، من از گفتار و كردار خود نادم و پشیمان گردیدم و طپانچه بسیار بر سر و روی خود زدم، و در گوشه ای به خواب رفتم.

چون صبح شد، یاسر خادم به او گفت كه: امشب عجب چیزی از تو سر زد، پرسید: چه چیز؟ یاسر نقل كرد كه: دخترت آمد و چنین گفت: و تو بر سر او رفته و شمشیر بسیار بر او زدی و اعضای او را جدا كردی، مأمون از استماع این سخنان چندان بر سر و روی خود زد كه بیهوش شد و یاسر را فرستاد كه خبری بیاورد، یاسر گوید كه: چون به خانه آن حضرت آمدم دیدم بر كنار آب نشسته و مسواك می كند، سلام كردم و جواب شنیدم، و خواستم كه با او حرف زنم به نماز مشغول شد، و من دوان دوان به خدمت مأمون آمدم و گفتم: بشارت باد تو را كه ابوجعفر را باكی نیست و به نماز مشغول است، مأمون سجده شكر كرد و هزار دینار انعام به من داد و گفت: بیست هزار



[ صفحه 1221]



دینار به جهت ابوجعفر ببر و سلام مرا به او برسان.

من چون آمدم، خواستم كه بدن مباركش را ببینم كه اثر آن زخمها دارد یا نه، گفتم: یابن رسول الله به این پیراهن كه در برداری مرا مخلع نمی كنی كه به جهت كفن خود نگاه دارم، پیراهن را برآورد و به من داد و گفت: چنین شرط شده بود میان ما و او؟ گفتم: فدای تو شوم از آن علم مطلقا خبری ندارد و شرمنده و پشیمان است. چون نگاه كردم مطلقا اثری ندیدم، نزد مأمون آمدم و ماجرا را نقل كردم، مأمون اسب و شمشیری كه در دست داشت، به جهت او فرستاد، ام الفضل گفت: پس مرا پیغام كرد كه اگر بار دیگر حرف شكوه ناك از آن حضرت از تو بشنوم، جز به كشتنت راضی نخواهم شد، خود به خدمت آن حضرت آمد و او را در برگرفت، آن حضرت او را نصیحت كرد كه ترك شرب خمر كند، و در دست او تایب شد، و آن حضرت به او دعایی تعلیم نمود و فرمود: چونش این دعا با من بود، ضرری از آن زخمها به من نرسید.

و آن دعا در مهج الدعوات مسطور است، و تا مأمون زنده بود، به بركت آن دعا از جمیع بلاها محفوظ ماند، و بلاد بسیاری برای او مفتوح گردید.

به روایت دیگر: چون حضرت از معاشرت مأمون منزجر گردید، از مأمون رخصت طلبید و متوجه حج بیت الله الحرام شد، و از آنجا به مدینه جد خود رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) معاودت كرد و در آنجا سكنا اختیار نمود، و در سال دویست و هیجده هجرت مأمون به عذاب الهی واصل شد، و معتصم برادر او غصب خلافت كرد، و از وفور استماع فضایل و كمالات آن معدن خیرات و سعادات، نایره ی حسد در كانون سینه نفاق آلودش مشتعل شد و درصدد دفع آن حضرت آمد، و او را



[ صفحه 1222]



از مدینه به بغداد طلبید.

آن حضرت چون اراده ی بغداد نمود، حضرت امام علی النقی ((علیه السلام)) را خلیفه و جانشین خود گردانید، در حضور اكابر شیعه و ثقات اصحاب خود، نص صریح بر امامت آن حضرت نمود، و كتب علوم الهی و اسلحه و آثار حضرت رسالت پناهی و سایر پیغمبران را به فرزند پسندیده ی خود تسلیم نمود، و دل بر شهادت نهاده آن فرزند گرامی را وداع كرد و با دل خونین مفارقت تربت جد خود اختیار نموده روانه بغداد گردید، و در روز بیست و هشتم محرم سال دویست و بیستم هجرت، داخل بغداد شد، آن ملعون در همین سال آن حضرت را به زهر شهید كرد.

به روایت ابن بابویه و دیگران و بعضی گفته اند كه: واثق بالله كه بعد از آن ملعون خلیفه شد، حضرت را شهید كرد.

و كیفیت شهادت آن مظلوم چنانچه در كتاب عیون المعجزات روایت كرده است آن است كه: چون حضرت وارد بغداد شد، و معتصم لعین انحراف ام الفضل را از آن حضرت دانست، آن ملعونه را طلبید و او را به قتل آن سرور راضی كرده زهری برای او فرستاد كه در طعام آن جناب داخل كند، آن ملعونه انگور رازقی زهرآلود كرده به نزد آن امام مظلوم آورد. چون حضرت از آن تناول نمود، اثر زهر در بدن مباركش ظاهر شد، و آن ملعونه از كرده ی خود پشیمان شد، و چاره ای نمی توانست كرد، و گریه و زاری می كرد. حضرت فرمود: ای ملعونه الحال كه مرا كشتی، گریه می كنی، به خدا سوگند كه به بلایی مبتلا خواهی شد كه مرهم پذیر نباشد، به درستی كه مستمندی خواهی گردید كه در دنیا و آخرت رسوا شوی.

چون آن نونهال جویبار امامت در اول سن جوانی از آتش زهر



[ صفحه 1223]



دشمنان از پا درآمد، معتصم آن ملعونه را به حرم خود طلبید، و در آن زودی ناسوری در فرج او به هم رسید، و هر چند اطبا معالجه كردند مفید نیفتاد، تا آنكه از حرم آن ملعون بیرون آمد و آنچه داشت از مال دنیا صرف مداوای آن مرض كرد، چنان پریشان شد كه از مردم سؤال می كرد و با بدترین احوال به عذاب خداوند قهار ذوالجلال واصل شد و زیانكار دنیا و آخرت گردید.

به روایت ابن شهر آشوب: در هنگام مقاربت آن ملعونه، دستمال زهرآلودی به آن حضرت داد، چون اثر زهر در جسد شریف او ظاهر شد، حضرت فرمود: خدا مبتلا گرداند تو را به دردی كه دوا نداشته باشد، پس خوره در فرج او به هم رسید، چندان كه اطبا مداوا كردند سودمند نیفتاد، تا آنكه در اسفل السافلین به پدر لعین خود ملحق شد.

به روایت دیگر: چون با معتصم لعین بیعت كردند، متفقد احوال حضرت امام محمدتقی (علیه السلام) شد، و به عبدالملك كه والی مدینه بود نامه نوشت كه آن حضرت را با ام الفضل روانه بغداد كند. چون حضرت داخل بغداد شد، به ظاهر اعزاز و اكرام و تحفه ها برای آن جناب و ام الفضل فرستاد، و شربت حماضی برای حضرت فرستاد با غلام خود اسناس نام، و سر آن ظرف را مهر كرده بود. چون شربت را به خدمت آن حضرت آورد گفت: این شربتی است كه خلیفه برای خود ساخته، و خود با جماعت مخصوص خود تناول كرده، و این حصه را برای شما فرستاده كه با برف سرد كنید و تناول نمایید، و برف با خود آورده بود و برای حضرت شربت ساخت حضرت فرمود باشد كه شب وقت افطار تناول نمایم آن ملعون گفت برف آب می شود و این شربت را سرد كرده می باید تناول كرد، هر چند آن امام غریب مظلوم از آشامیدن امتناع نمود، آن ملعون مبالغه را زیاده كرد تا آنكه



[ صفحه 1224]



شربت زهرآلود را دانسته به ناكام نوشید، و دست از حیات كثیر البركات كشید.

عیاشی در تفسیر خود از زرقان روایت كرده است كه ابن ابی داود از مجلس معتصم غمگین به خانه آمد، از سبب اندوه او سؤال كردم، گفت: امروز از فرزند رضا (علیه السلام) در مجلس خلیفه امری صادر شد كه موجب رسوایی ما گردید، زیرا كه دزدی را نزد خلیفه آوردند، خلیفه امر كرد كه دست او را قطع كنند، و از من پرسید كه: از كجا قطع باید كرد؟ من گفتم: از بند كف باید قطع كرد، و جمعی از اهل مجلس با من موافقت كردند، بعضی از حاضران گفتند كه از مرفق باید برید، و از هر یك دلیلی پرسید بیان كردیم.

پس متوجه امام محمدتقی فرزند امام رضا (علیه السلام) شد و گفت: تو چه می گویی؟ او گفت: حاضران گفتند و تو شنیدی، خلیفه گفت: مرا با گفته ایشان كاری نیست آنچه تو می دانی بگو، حضرت فرمود: مرا معاف دار از جواب این مسئله، خلیفه او را سوگند داد كه البته باید گفت، حضرت فرمود: باید چهار انگشت او را قطع كنند و كف او را بگذارند كه به آن عبادت پروردگار خود كند، و دلیلی چند گفت كه ما جواب او نتوانستیم گفت، و بر من حالتی گذشت كه گویا قیامت من برپا شد، و آرزو كردم كه كاش بیست سال پیش از این مرده بودم و چنین روزی را نمی دیدم.

زرقان گفت: بعد از سه روز ابن ابی داود لعین نزد خلیفه رفت و با او در پنهان گفت كه: خیرخواهی خلیفه بر من لازم است، و امری كه چند روز قبل از این واقع شد مناسب دولت خلیفه نبود، زیرا كه خلیفه در مسئله ای كه بر او مشكل شده بود علمای عصر را طلبید، و در حضور وزرا و كتاب و امرای لشكری و سایر اكابر و اشراف از



[ صفحه 1225]



ایشان سؤال كرد، و ایشان به نحوی جواب گفتند، و در چنین مجلسی از مردی كه نصف اهل عالم او را امام و خلیفه می دانند و خلیفه را غاصب حق او می شمارند، و او را اهل خلافت می دانند سؤال كرد، و او برخلاف جمیع علماء فتوا داد، و خلیفه ترك گفته همه علما كرده به گفته او عمل كرد، و این خبر در میان مردم منتشر شد، و حجتی برای شیعیان و موالیان او گردید.

آن لعین چون این سخن را شنید، رنگ شومش سرخ شد و نایره ی كفر و حسد و نفاقش مشتعل گردید و گفت: خدا تو را جزای خیر دهد كه مرا آگاه گردانیدی بر امری كه غافل بودم از آن، پس روز دیگر یكی از نویسندگان خود را طلبید و امر كرد آن حضرت را به ضیافت خود دعوت نماید و زهری در طعام آن حضرت داخل كند، آن بدبخت حضرت را به ضیافت طلبید، حضرت عذر خواست و فرمود: می دانید كه من به مجالس شما حاضر نمی شوم، آن لعین مبالغه كرد كه در مجلس ما امری كه منافی طبع شریف شما باشد نخواهد بود، و غرض اطعام شماست، و یكی از وزرای خلیفه آرزوی ملاقات شما دارد و می خواهد كه به صحت شما مشرف شود.

پس آن لعین چندان مبالغه كرد كه آن امام مظلوم به خانه آن ملعون تشریف برد، چون لقمه ای از طعام آن لعین تناول كرد، اثر زهر در گلوی خود یافت و برخاست، آن لعین بر سر راه حضرت آمد و تكلیف ماندن كرد، حضرت فرمود: آنچه تو با من كردی اگر در خانه تو نباشم از برای تو بهتر خواهد بود، و به زودی سوار شد و به منزل خود مراجعت كرد. چون به منزل رسید، اثر آن زهر قاتل در بدن شریفش ظاهر شد، و در تمام آن روز و شب رنجور و نالان بود تا آنكه مرغ روح مقدسش به بال شهادت به سوی درجات سعادت پرواز كرد.



[ صفحه 1226]



قطب راوندی روایت كرده است از ابومسافر كه حضرت امام محمدتقی (علیه السلام) در عصر آن شبی كه به عالم بقا رحلت كرد فرمود: من امشب از دنیا خواهم رفت، پس فرمود كه: ما اهل بیت هرگاه خدا دنیا را از برای ما نخواهد، ما را به جوار رحمت خود می برد.

در كتاب بصایر الدرجات روایت كرده است كه مردی كه همیشه با امام محمدتقی (علیه السلام) بود گفت: وقتی كه آن حضرت در بغداد بود روزی در خدمت امام علی نقی (علیه السلام) در مدینه نشسته بودیم، حضرت كودك بود و لوحی در پیش داشت می خواند، ناگاه تغییری در حال آن حضرت ظاهر شد، چون برخاست و داخل خانه شد ناگاه صدای شیون شنیدیم كه از خانه آن حضرت بلند شد، بعد از ساعتی حضرت بیرون آمد، از سبب آن احوال سؤال كردیم، فرمود: در این ساعت پدر بزرگوارم از دار فانی به سرای باقی ارتحال نموده است، گفتم: از كجا دانستی یابن رسول الله؟ فرمود: از اجلال و تعظیم حق تعالی مرا حالتی عارض شد كه پیش از آن در خود چنان حالتی نمی یافتم، از این حالت دانستم كه پدرم از دنیا رفته است و امامت به من منتقل شده است، پس بعد از مدتی خبر رسید كه حضرت در آن ساعت به رحمت الهی واصل شده بود.

و در اخیار دیگر وارد است كه آن حضرت به طی الارض به بغداد آمد و پدر بزرگوار خود را غسل داد و كفن و دفن كرد، و در همان ساعت روز بسوی مدینه معاودت كرد.

كلینی به سند معتبر از هارون بن فضل روایت كرده است كه گفت: در مدینه به خدمت حضرت امام علی نقی (علیه السلام) رسیدم در روزی كه حضرت امام محمدتقی (علیه السلام) در بغداد به رحمت ایزدی واصل شده بود، حضرت فرمود: انا لله و انا الیه راجعون، پدر بزرگوارم از دنیا



[ صفحه 1227]



رحلت كرده است، گفتم: چه دانستی یابن رسول الله؟ فرمود: در حالتی در خود یافتم كه پیشتر نمی یافتم، و دانستم كه آن حالت از لوازم امامت است.

به روایت دیگر: حضرت در آن روز داخل خانه شد و نزد جده ی خود آمد و در دامن او نشست و گریست، جده گفت: سبب گریه تو چیست ای نور دیده ی من؟ فرمود: الحال پدر من از دنیا مفارقت كرد، جده گفت: ای فرزند گرامی این سخن مگو، حضرت فرمود: چنین است كه گفتم: این واقعه را نوشتند، چون خبر رسید در همان ساعت واقع شده بود.

و اشهر در تاریخ وفات آن حضرت آن است كه در آخر ماه ذی القعده سال دویست و بیستم هجرت واقع شد، و بعضی روز شنبه ششم ماه ذی حجه نیز گفته اند، و بعضی سه شنبه یازدهم ماه ذی القعده گفته اند، و در آن وقت از عمر شریف آن حضرت بیست و پنج سال و دو ماه و كسری گذشته بود؛ موافق مشهور مدت امامت آن حضرت هفده سال و كسری بوده است.

ابن شهر آشوب روایت كرده است كه در وقت وفات والد بزرگوار آن حضرت هفت سال، و چهار ماه و دو روز از عمر شریفش گذشته بود، و مدت امامتش هیجده سال، بیست روز كم بود.

در كشف الغمه از طریق مخالفان روایتی نقل كرده است كه وفات آن جناب روز سه شنبه پنجم ماه مذكور واقع شد.

به روایت دیگر از محمد بن سنان روایت كرده است كه عمر شریف آن حضرت در هنگام وفات بیست و پنج سال و سه ماه و دوازده روز بود، و ولادت آن حضرت در سال نود و پنجم هجرت بود، و با پدر بزرگوار خود هفت سال و سه ماه زندگانی كرد، و وفات آن حضرت



[ صفحه 1228]



روز سه شنبه ششم ماه ذیحجه سال دویست و بیستم هجرت واقع شد.

به روایت دیگر: در وقت وفات والد خود، نه سال و چند ماه داشت.

از كتاب دلایل حمیری به سند محمد بن سنان روایت كرده است كه در وقت وفات از عمر آن حضرت بیست و پنج سال و سه ماه و دوازده روز گذشته بود، و روز سه شنبه ششم ماه ذیحجه سال دویست و بیست واقع شده، و بعد از پدر بزرگوار خود نوزده سال بیست و پنج روز كم زندگانی كرد. و به اتفاق وفات آن جناب در بغداد واقع شد، و در مقابر قریش در پهلوی جد بزرگوار خود امام موسی كاظم (علیه السلام) مدفون گردید، در موضعی كه اكنون آن حضرت را زیارت می كنند.